بهارِ سهراب . . .
گفته بودی " تا شقایق هست زندگی باید کرد"
شقایق ها کجایید، بهار آمد
و یک مهتابی گلهای شمعدانی و باغچه ای پراز
پروانه های فرصت فکر
فکر آن حوض قشنگ، فکر سبزه، فکر عیدی
در کوچه کودکی
اگر
دری باز مانده باشد
با دستان مهربان بهار
می توان بافت گیسوان پریشان زندگی را
این سبزی ناگزیر را
می توان به زندگی گریز زد.
در کوچه کودکی
اگر
دری باز مانده باشد
.
.
می خواستی
طرح دامن هستی را عوض کنی
و پیراهن لک دار فلک را بشکافی
تا ما
گلدوزی بهار را باور کنیم
و با این همه بی برگی
در حاشیه ارغوان و شقایق
بنشینیم و چای بنوشیم. آه . . .
این همه مهربانی چگونه خاک می شود؟
گلهای زندگیتان همیشه بهاری باد
(محض یادگار نوشتم)
سوم فروردین نود و پنج