آدم حلالزاده (پارهی نخست)
سخنی از این داستان: «آدم حلالزاده سر صحبتش میرسه.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
«آنچه در زیر خواهید خواند، چیزهایی است که یکی از دوستان من، دربارهی من، به یکی دیگر از دوستانم گفته است. دوستان شما هم دربارهی شما همین چیزها را به هم میگویند. شما خوانندگان هم همین چیزها یا چیزهایی نظیر همینها را دربارهی دوستانتان میگویید.»
نباید پا رو حق گذاشت، واقعاً آدم نازنینیه ولی...، نمیدونم چهطور بگم...، مثل اینکه یه خورده خودخواهه...، مگه نه؟... نه خیال کنی که دارم بدگوییشو میکنم...، ابداً چنین چیزی نیست...، ولی چه میشه کرد؟... از منفعت خودش- و تو به قیمت ضرر دیگرون هم باشه- نمیگذره... میدونی من از چی بدم میاد؟... از تظاهر... از اینکه آدم خودشو به خوشقلبی و نوعدوستی بزنه، اونوخ زیر زیرکی همهش در فکر خودش باشه... وگرنه واقعاً آدم خوشقلبیه...، بله...، درسته...، واقعاً نویسندهی خوبیه... نوشتههاش یکی از یکی بهتره، ولی چه فایده؟... چیزی که مینویسه چی هست؟... دلقکبازی که نویسندگی نمیشه...، هر بچه مکتبی هم میتونه از این شِر و وِرها سر هم کنه...، حرفامو بد تعبیر نکنی!... من واقعاً دوستش دارم...، اصلاً آدم نازنینیه...
قولش قوله... از اونایی نیست که زیر قولش بزنه...، خلاصه اینکه آدم قابل اعتمادیه...، ولی...، نمیدونم چهطوری بگم... حساب و کتابش درست نیست... فقط به درد این میخوره که بشینی و باهاش گپ بزنی و خوشوبش کنی... ولی خدا نکنه بهش قرض بدی... همچین که تیغت زد میره و دیگه پیداش نمیشه... آخه شرافت هم خوب چیزیه!... گل گفتن و گل شنیدن به جای خود، اول آدم باید پابند شرافتش باشه...
آدم دستودل وازییه...، تا بخوای لوطیه... از این بابت واقعاً میشه گفت لنگه نداره...، ولی بذل و بخششاش هم از رو حسابه... اگه بهت یه دونه زیتون بده، بدون که میخواد یه حلب روغن زیتون سرکیسهت کنه... اگه لوطیگری اینه که...، نه خیال کنی... من واقعاً بهش خیلی علاقه دارم... اصلاً اگه بهش علاقه نداشتم چی کار داشتم که این حرفها رو بزنم... مگه نه؟... خسیس نیست...، پول خرجکنه... برای رفیقش از جونش هم مضایقه نداره...، ولی اگه دقت کرده باشی، همهی اینها بهخاطر نفع شخصی خودشه...
ادامه دارد ...